اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        


 جستجو 




 
  معرفی کتاب حلوای عروسی ...

 

حلوای عروسی: شهید محمدرضا مرادی به روایت صغری ذوالفقاری مادر شهید

مولف : فاطمه دانشور جلیل

راوی کتاب : صغری ذوالفقاری

ناشر کتاب : روایت فتح

سال نشر : 1397

تعداد صفحات : 200

موضوعات: معرفی کتاب دفاع مقدس  لینک ثابت

[یکشنبه 1398-03-12] [ 09:49:00 ق.ظ ]  




  پژوهشی ...

معرفی کتاب سربلند

 

کتاب “سربلند” روایت زندگی شهید مدافع حرم محسن حججی از کودکی تا شهادت به قلم محمد علی جعفری.این کتاب به روایت خانواده،دوستان و همرزمان شهید شما را با ابعاد مختلف شخصیت و زندگی آن شهید بزرگوار آشنا می کند.در این کتاب می توانید عکس ها و دلنوشته های شهید را نیز مشاهده کنید.

در بخشی از متن این کتاب می خوانیم:

حاج سعید از آن داعشی پرسید که می توانیم قسمتی از پیکر را ببریم برای شناسایی دقیق تر؟صدایش بلند شد:«قطعه اصلا» دوباره رفتم کنار کاور.به حاج سعید گفتم به مامور هلال احمر بگوید نور دوربینش را بیندازد روی پوتین.خاک کف پوتین را تکاندم تا شماره ی آن را بفهمم و بعدا از اطرافیانش شماره ی کفشش را جویا شدم.پوتینش شماره 42 بود. مامور هلال اهمر لحظه به لحظه تصویر می گرفت.کار دیگری از دستم بر نمی آمد.سرم را بردم نزدیک تر.متوسل شدم به حضرت زهرا علیها السلام:«در دفاع مقدس از عنایات شما خیلی بهره بردم؛الان هم چشم امیدم به شماست.»

چشمم افتاد به یک تکه استخوان.فکری توی مغزم جرقه زد که آن را بردارم.ولی دلهره افتاد به جانم که جلوی این داعشی و لنز دوربین مامور هلال احمر شدنی نیست.از طرفی،مطمئن بودم از گوشه و کنار زیر ذره بین نیروهای تامینشان هستیم و مارا رصد می کنند.دلم را زدم به دریا که این الهام حتما از طرف حضرت زهرا علیها السلام است.حاج سعید را کشیدم کنار که این داعشی را به حرف بگیر.پرسید:«چرا؟»یواش گفتم:«می خوام یه تیکه استخون بردارم.»جا خورد.زود خونسردی اش حفظ کرد که می شود؟گفتم:«ان شاءالله که می شه!»آن سه نفر سمت چپم ایستاده بودند؛اول حاج سعید،به فاصله ی یک متری اش نماینده ی داعش و پشت سرش مامور هلال احمر.

کل هیکلم را خم کردم روی کاور.حاج سعید هم زرنگی به خرج داد و بین من و نماینده داعش حایل شد.مسلسل وار حرف می زد و لحنش بوی خشونت نمی گرفت.با دست چپم شروع کردم به جست و جو.درونم فریاد یا«یا زهرا» زدم و در کسری از ثانیه با دست راستم استخوان را برداشتم که فرو کنم داخل جیب شلوارم.کف دستم را بو نکرده بودم که استخوان توی جیبم جا نمی شود!پهن بود.به گمانم قسمتی از استخوان لگن بود.هرچه فشار می دادم نمی رفت داخل.ته دلم خالی شد.صدای مبهمی از کلمات عربی حاج سعید توی سرم می چرخید.چشمانم  را بستم و باز از حضرت زهرا علیها السلام مدد خواستم.این دفعه با فشار مضاعف،استخوان را داخل جیب راستم چپاندم.صدای تپی کرد و رفت داخل.فکر کردم ته جیبم پاره شد.پیراهن بلندم افتاده بود روی شلوارم.خیالم از این بابت راحت بود که برجستگی شلوار پیدا نیست.

نفسم را دادم بیرون و کمر راست کردم.برای اینکه طبیعی جلوه دهم فانسقه را بیرون آوردم و رو به حاج سعید گفتم:«ازش بپرس میتونیم این رو برای شناسایی دقیق تر با خودمون ببریم؟!»نماینده داعش زیر بار نرفت.یک کلام روی حرفش ایستاد که «صور فقط!»

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

[چهارشنبه 1398-02-18] [ 12:31:00 ب.ظ ]  



  افطاری آسمانی ...

سفره آسمانی

خاطرات شهيد رضا صادقي يونسي
بسياري از شهدا، با زبان روزه شهيد شدند. برخي از رزمندگان ، سهميه ناهارشان را مي گرفتند، اما آن را به هم رزم هايشان مي دادند و خودشان روزه مي گرفتند.
اولين بار كه در جبهه رفتم، نزديك شب قدر بود. شب قدر كه رسيد، به اتفاق چندين تن از هم رزم هايم، به محل برگزاري مراسم احيا رفتم. از مجموع 350 نفر افراد گردان، فقط بيست نفر آمده بودند.تعجب كردم.

شب دوم هم همين طور بود. برايم سؤال شده بود كه چرا بچه ها براي احيا نيامدند، نكند خبر نداشته باشند. از محل برگزاري احيا بيرون رفتم. پشت مقر ما صحرايي بود كه شيارها و تل زيادي داشت.به سمت صحرا حركت كردم، وقتي نزديك شيارها رسيدم، ديدم در بين هر شيار، رزمنده اي رو به قبله نشسته و قرآن را روي سرش گرفته و زمزمه مي كند. چون صداي مراسم احيا از بلند گو پخش مي شد، بچه ها صدا را مي شنيدند و در تنهايي و تاريكي حفره ها، با خداي خود راز و نياز مي كردند. بعدها متوجه شدم آن بيست نفر هم كه براي مراسم عزاداري و احيا آمده بودند، مثل من تازه وارد بودند.

اين اتفاق يك بار ديگر هم افتاد. بين دزفول و انديمشك، منطقه اي بود كه درخت هاي پرتقال و اكاليپتوس زيادي داشت، ما اسمش را گذاشته بوديم جنگل. نيروهاي بعثي بعد از آنكه پادگان را بمباران كرده بودند. نيروهايشان را در آن جنگل استتار كرده بودند.
آنجا ديگر تپه نداشت، اما بچه ها خودشان حفره هايي كنده بودند و داخل آن مي رفتند و در تنهايي عجيبي با خدا راز و نياز مي كردند.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 12:21:00 ب.ظ ]